تنهام
روزها را با غریبگی تنهایی سر میکنم
شبها را با سوز نفس گیر شمردن ثانیه های جدایی سر می کنم
دنیا را از پشت بلور اشکهایم تماشا میکنم
اما جز نبودت چیزی نمیبینم
چرا در رویای فرداها سراغم می آیی؟
اما در امروزهایم سایه ای بیش نیست!
تناهیم,تنهایی ام رنگ نبودنت را می دهد!
ببین دنیا را که نفس مرگبارش را به این کلبه ی محزون می دمد!
سلام بچه ها شرمنده که دیر به دیر میام و نظرای محترمتونو چک میکنم!
فعلا این ناچیز شعرو قبول کنین ازم!
+ نوشته شده در شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 0:26 توسط احسان
|